درباره‌ی فیلم: The Green Ray (1986)

جایی خواندم که در یونان باستان، هر چهار سال یک بار و در روز آغاز فستیوال المپیک، هنگام غروب خورشید، زنان طی مراسمی خیره به خورشیدِ در حال غروب، برای مرگ آشیلِ قهرمان گریه می‌کردند. از همین رو شاید بتوان رابطه‌ی شاعرانه‌ای بین اشک‌های دِلفین هنگام تماشای غروب در انتهای فیلم و این رسم باستانی متصور شد؛ اشک‌هایی در سوگ پایان تابستان و به همراه آن، فرصتی برای شروعی تازه.

دلفین با دیدن پرتو سبز اشک می ریزد.
برشی از فیلم The Green Ray (1986) | کارگردان: اریک رومر

گریه‌های دلفین اما محدود به آن صحنه‌ی آخر نیستند و در تمام طول فیلم چندین‌بار تکرار می‌شوند. گریه‌هایی که شاید بیش از هر چیز تنها نمودی از اضطراب، تنهایی و افسردگی قهرمان فیلم باشند.

جادوی روایی

در قسمت‌های مختلف «هزار افسون» من و آریا درباره‌ی ارتباط جادو و داستان‌ها صحبت کرده‌ایم. در این یادداشت از نگاه ادبی به جادو خواهم نوشت.

از روزهای نخست زیست انسانی، جادو بخشی از تجربه‌ی انسان بوده است. شمن‌ها با ارتباط برقرار کردن با عناصر طبیعت، با گذر میان جهانِ واقع و جهانِ اثیری سعی بر تاثیر بر اتفاقات داشته‌اند و به‌عنوان مثال شکاری موفق یا باران را برای قبیله‌شان فراخوانده‌اند. و این کار را در بسیاری از موارد با روایتی از مناسک جادویی خود در پیوند با آن‌چه فرامی‌خوانده‌اند، انجام می‌دادند. به‌عنوان مثال، به‌نقش کشیدن صحنه‌ای از شکاری موفق که روایتی بود از آن‌چه می‌خواستند.

الیستر کراولی نشسته با بازوان بر میز و دستان بر گونه با کلاهی سه‌گوش و ردایی بر تن و کتابی جادویی در کنارش.
الیستر کراولی
پیمایش به بالا